تـلـاش کنـیـم بـرای گـمـنـامـی

تـلـاش کنـیـم بـرای گـمـنـامـی

الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم، بصیرمان کن تا از مسیر بر نگردیم و آزادمان کن تا اسیر نگردیم
تـلـاش کنـیـم بـرای گـمـنـامـی

تـلـاش کنـیـم بـرای گـمـنـامـی

الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم، بصیرمان کن تا از مسیر بر نگردیم و آزادمان کن تا اسیر نگردیم

خاطره ای از شهید مطهری: راننده ای که از روحانیت نفرت داشت

  شهید مرتضی مطهری

شهید مطهری معتقد است که نهی از منکر نباید طوری باشد که مخاطب را با دین و اسلام دشمن سازد و در این مورد جریانی که برای شخص خود اتفاق افتاده را بازگو می کند:

در ایامى که در قم بودیم، تازه این شرکتهاى مسافربرى راه افتاده بود. آمدیم به قصد مشهد سوار شدیم. بعد از مدتى من احساس کردم راننده ی اتوبوس نسبت به شخص من که معمّم هستم، یک حالت بغض و نفرتى دارد. نه من او را مى شناختم و نه او مرا مى شناخت. ما یک سابقه ی شخصى نداشتیم. 

در ورامین که توقف کرد، وقتى خواستم از او بپرسم که چقدر توقف مى کنید، با یک خشونتى مرا رد کرد که دیگر تا مشهد جرأت نکنم یک کلمه با او حرف بزنم. پیش خودم توجیهى کردم، گفتم لابد این لااقل مسلمان نیست، مادّى است، یهودى است. پیش خودم قطع کردم که چنین چیزى است. یادم هست آن طرف سمنان که رسیدیم، بعدازظهر بود، من وقتى رفتم وضو بگیرم تا نماز بخوانم، همین راننده را دیدم که دارد پاهایش را مى شوید. 

شب شد. پشت سر من دو تا دانشجوى تربتى بودند. آنها هم مى خواستند ایام تعطیلات بروند خراسان (تربت) . او برعکس، هرچه که نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت، نسبت به آنها مهربانى مى کرد، آنها را دوست داشت. شب که معمولاً مسافرین مى خوابند، از یکى از آنها خواهش کرد که بیاید کنارش با هم صحبت کنند تا خوابش نبرد. او هم رفت.

هنگامى که همه خواب بودند، یک وقت من گوش کردم دیدم این راننده دارد سرگذشت خودش را براى آن دانشجو مى گوید. من هم به دقت گوش مى کردم که بشنوم.

اولاً از مردم مشهد گفت که از آنهایشان که با آخوندها ارتباط دارند بدم مى آید؛ فقط از آنها که اعیان هستند، در «ارک» هستند خوشم مى آید. گفت: خلاصه این را بدان که در میان همه ی فامیل من، تنها کسى که راننده است منم. باقى دیگر دکتر هستند، مهندس هستند، تاجر هستند، افسر هستند. بدبختِ فامیل منم. 

گفت: علتش چیست؟ 

گفت: من سرگذشتى دارم. پدر من آدم مسلمان و بسیار متدینى بود. من بچه بودم، مرا به دبستان فرستاد. پیشنماز محلّه از این مطلب خبردار شد، آمد پیش پدرم گفت: تو بچه ات را به مدرسه فرستاده اى؟! 

گفت: بله. 

گفت: اى واى! مگر نمى دانى که اگر بچه ات به مدرسه برود لامذهب مى شود؟ 

پدر من هم از بس آدم عوامى بود، این حرف را باور کرد. من هم که بچه بودم. پدرم دیگر نگذاشت دنبال درس بروم. مرا دنبال کارهاى دیگر فرستاد. یک روز بعد از اینکه زن و بچه پیدا کردم فهمیدم که اصلاً من سواد ندارم.

معمّا براى من حل شد که این آدم، بیچاره خودش مسلمان است ولى خودش را بدبختِ صنفِ من مى داند، مى گوید: این عمامه به سرها هستند که ما را بدبخت کردند.

این یک جور نهى از منکر است، یعنى رماندن، بدبخت کردن مردم و دشمن ساختن مردم با دین و روحانیت. بعد من پیش خود گفتم: خدا پدرش را بیامرزد که فقط با آخوندها دشمن است، با اسلام دشمن نشد؛ باز نمازش را مى خواند، روزه اش را مى گیرد، به زیارت امام رضا مى رود. 


منبع : http://abna.ir/

مجموعه آثار استاد شهید مطهرى ج17، صفحه 252